سلام

فکر کنم این یکی اپه خیلی طولانی شه ولی خوب از همین حالا میگم مجبور نیستی بخونی جاست فور خودمه که دوساله دیگه اینا رو بخونمو یادشون بیفتم .. آه ....

خوشحالم  یعنی باید خوشحال باشم چون هیچ مشکلی ندارم چون همه چیز حل شد همه چیز، واسه اونم خوشحالم چون همین هیچ کاری نکردنم باعث شد که اون به خیلی چیزایی رو که از دست داده بود برسه ... چیزی که دوسال بود اونو از دست داده بود آره دوست عزیزش ... و خیلی چیزای دیگه ... خوشحالم ولی بازم ته دلم یه ناراحتی احساس میکنم اینم به خاطره اینه که اون واسه دوست عزیزش ناراحته اخه حالا که جمعون داره درست میشه اونم باید باشه تا بتونیم هممون با این روزگار لعنتی مبارزه کنیم .. نذاریم که شادیامونو ازمون بگیره ما باید چهار تایی با هم باشیم(یا شایدم 5 تایی با زهرای عزیزم) ... واسه همین منو اون قول دادیم که نفر پنجمو به جمعمون اضافه کنیم واسمون دعا کنین اخه خیلی سخته ولی من مطمئنم که شدنیه ... ولی اون نباید چیزی بفهمه چون دوباره امکان داره ضربه بخوره خوب خوده ما هم ممکنه که چن بار شکست بخوریم(خدا نکنه) ولی باید ادامه بدیم پس واسمون دعا کنین ما به دعا های شما محتاجیم ... اینبار قول دادم یه قول درست و باید هم خیلی با احتیاط عمل کنیم چون من دیگه نمیتونم اون ضربه سخت قبل از عیدو دوباره تحمل کنم اصلا نمیتونم ... میدونی من وقتی قول میدم از تموم جونم مایه میذارم واسه عملی کردنش و قبل از عیدم منو شیکوند همین ... منم مجبور شدم که قولمو بشکنم ..دیگه توان نداشتم ... اما اینبار قولم رو درست میدم(!یعنی چی؟!) اینبار واقعا سعیمونو میکنیم چون الان میدونم اگه دوستش خوشحال باشه اونم خوشحاله پس برای خوشحال کردن اون این دفعه هم تمام سعیمو میکنم واسم دعا کنینننننننن ...

ما باید به زندگی اونا هم سرو سامون بدیم(میبینین اعتماد به نفسو؟) زندگی خیلی مشکل داره خیلی سختی داره مخصوصا وقتی که بفهمه که تو عاشقی بیشترو بیشتر مشکلاشو بهت نشون میده ولی .. ولی این ما هستیم که نباید به مشکلا و به زندگی اجازه بدیم که هر کاری که دلش میخوادو سرمون بیاره ...

 

 زندگی را می توان درغنچه ها تفسیر کرد
با نگاه سبز باران عشق را تعبیر کرد
زندگی راپر ز احساس کبو تر ها نمود
کینه را با نگاه ساده ای زنجیر کرد
همچو شبنم چشم را درچشم شقایهاگشود
طرح یک لبخند را بر برگ گل تصویر کرد
زندگی را می توان در خلوت هر صبحدم
با وضوئی با دعایی با خدا تقدیر کرد
کاش میشد لحظه ها را قاب کرد
روزهای تیره را خواب کرد....  

 

 

میخوام از امروز صبح بگم ... خیلی خسته شدم از درس خیلی دیگه نا ندارم از نوزده اردیبهشت تا حالا دارم میخونم یعنی دارم امتحان میدم بابا بسه دیگهههه مردم میترسم بزنم این 3تای آخری رو خراب کنم اون وقت چی میشه (؟؟؟؟) شانس ما هم امتحان زیست و ریاضی تکمیلیه (وای ریاضیه سخته مخصوصا اینکه از ترم اول تاحالا حتی پاک نویسشم نکردم.. چه کنیم دیگه ماییم) دیشب دیگه اتاقم از خونه حالم ب هم میخورد رفتم تو حیاط تا ساعت 1 تو حیاط بودم ولی خوندما 3 ساعت دقیقا اونجا بودم ولی درستم خوندم .... مامان اومد صدام زد منم دیگه ول کردم رفتم تو ولی اگه میذاشت یه دورو میدم همون شب ...  من خوابیدم صبح ساعت 4 30 ماامن یدارم کرد هم نمازمو بخونم هم درسمو منم هم نمازمو خوندم هم دعا کردم واسه هممون که اون کمکمون کنه حالا که ما شروع کردیم  و نشستم به درس خوندن ... یاعت 530 بود خوابم گرفت ولی خوب نشستم یه درسه دیگه رو هم بخونم که یهو احساس کردم صدای جیغ میاد اره واقعا مییومد احساس میکدم همین جلومن دارن جیغ میکشن یه زنه با لهجه لری داد میکشید دده دده یه پسره هم مثله زنه داد میکشد دی دی .... (اگه فهمیدی یعنی چی)‌وای خیلی ترسیدم باور کنین احساس میکدم تو فاصله یه متری من ایستادن وحشتناک جیغ میکشدنا وحشتناکککککککککککک خیلی ترسییدم یادم افتاد که خدایی نکرده یه روزی هم واسه من اینطوری میکنن (مامان)‌ دلم واسه مامانو بعضیا سوخت تو اون لحظه  ولی مگه قطع میشد منم واقعا ترسیده بودم رفتم تو اتاقم که بخابم دیدم که نه اینجا صدا بدتر میاد  پنجره رو بستم پرده رو هم کشیدم ولی انگار رفتن بالا پشت بوم اخه صداشون از لوله بخاری میومد منم روتختی رو گرفتم رو گوشامو قل هوالله خوندمو خوابم برد ... قرار شده بود که منو ناهید امروز ساعت 7 بریم اخه امتحانمون 10 شروع میشد  به خاطر سوم ریاضیا که دخترا حوضشون تو مدرسه ما بود (همه سوما بودن حالمون به هم خورد ازشون اصلا بهشون نمیومد که اینا دانش آموز باشن ==== خوش به حال بعضیا با رقیباشون. البته بچه های مدرسه ما عالین مراقب باشن ...) منم ساعت 730 بود که رفتم مدرسه دیدم ناهید اومده با هم نشستیم خوندیم بعدشم رفتیم زیر سایه درخته که بیرون مدرسس ... ناهید کتابشو گذاشت رو زمین و میخوند که یهو دیدم یَک دادی کشید که گوشام پاره شدن و 3 متر پرید تو هوا و بعدشم فرار مرد رفت اون ور نیگا میکنم یه مارمولکرو میبیم که کلشو بلند کرده چشاشم قلمبیده هی داره راستو نیگا میکنه چپو نیگا میکنه (من زیاد از مارمولک نمیترسم دشمنای من سوسکنو عنکبوت) منم رفتم کتابشو برداشتم رفتم پیشش بیچاره داشت سکته میزد بردمش تو آب بهش دادمو باز نشستیم به خوندن ... اینبار دیگه نرفتیم تو نماز خونه واسه امتحان رفتیم تو سالن (سالن ورزشی پیشت مدرسمون)‌ من اونجا رو بیشتر از نمازخونه دوس داشتم امتحانه هم که خیلی آسون بود ولی خوب من طبق معمول املا رو درست ننوشتم و یه نیم نمره ای غلط دارم (عیبی نداره نه؟)‌ منو ناهید و سحر زود دادیمو اومدیم بیرون منتظر وایسادیم تا طاهره بیاد (راستی چنان ابرویی از طاهره بردم من که نظیرش پیدا نمیشه همین الان میگم میترسم واقعه به این زیبایی یادم بره بگمش == روزه 5 شنبه بعد از امتحان عربی (11/3) طاهره و امید(بی افش) با هم قرار میذارن که برن کافی ... منو ناهیدو سحرم میریم .. من شاید 10 مین فقط نشستمو زود بلند شدم ولی تو همین 10 مین طاهره اومد روخطم  خوب دوتایی با هم بودن رو یه سیستم دیگه  یه مشتی حرف زدو واسه خودش کلاس گذاشت بعدشم دیگه هیچی نگفت منم واسش بای زدم که دارم میرم دیدو جواب نداد دوباره زدم جواب نداد گفتم خره جئاب بده نداد گفتم بهش کثافت باز جواب نداد گفتم بیشعور بازم ندااد(فقط اینا رو بلدما دیگه فحش بلد نیستم)‌ منم واسش نوشتم واست دعا میکنم که سعید و حامد بیا تو رو ببینن با امید (فکو فامیلای طاهره) و رتم ولی اون اخرش جواب منو داد .. منم یه کوچولو با سونیای عزیز چتیدم و اومدم خونه ... .

عصر که شد طاهره زنگ میزنه اینجا میبینم ناراحته میگم چته میگه سعید بهم گفته پستو بده میخوام چه میدونم یه کاری کنم میره میبینه که من واسش اف گذاشتمو همه چیز لو میره یعنی پی امای من نرسیده دسه طاهره و افا رو سعید میخونه و ...

همه چی لو میره البته خوب شد تا دیگه سعید نره پشت سر من بد بخت حرف دراره)

اها قبلشم من ان شدم *** و زهرا جونم هم بودن هر سه تایی البته با عاطفه جون خواهر زهرا کلی حالیدیم نامردا من هدفونم گم شده بود ولی اونا به هم ویس دادن منه بیچاره هم زیر تخت در حال گشتن دنبال هدفونه وبدم ولی خوب خیلی کیف داد اصلا بهترین روز زندگیم بود وقتی هم که همه رفتیم هد فونه پیدا شد ناهید عزیزم(!) میذارتش تو یه جعبهه بعدشم روش شرو ور مینویسه  منم که اصلا فکر نمیکردم تو اون باشه دیگه دیگه اونا از شنیدن صدای لذت بخش من محروم میشن ...

خوب کجا بودم اها طاهره اومد منو سیمینو هانیه و سحرم عکس گرفتیم باز و اومدیم خونه تو راهم طاهره نزدیک بود خفه شه که راننده آژانسه رفت واسش یه لیوان آب گرفت و اوانو نجات داد بعدشم ناهیدو طاهره رفتن کافی من و سحرم رفتیم خونه (نامردا مثله اینکه حالا که من نرفتم بعضیا رفتن اونجا )  

اوامد خونه سراغ مرده ه رو گرفتم مامان گفت که به خاطر فرهنگ خیلی بالاe مردم این شهر(شهر که چه عرض کنم از داهاتم بدتره) اینا قبل از اینکه مریض بمیره واسش عذا داری میکنن ه زودتر بمیره اینام زنه حالش بد میشه به ای اینکه بهش امیدواری بِدن بالا سرش نعره میکشیدن .....

وای چن روزه دیگه تولد یه نفره که من باید واسش هدیه بگیرم بعدشم یهکیو دعوت کردم سینما  بعدشم کارتم داره تموم میشه کله دارای منم 1000 تومن بود که البته امروز عصر ز بابای 500 گرفتم برم لواشک بگیرم دلم نیومد هدرش بدم برش داشتم (اینم رگه اصفهانیش گرفتش) الان جمعا 1500 دارم عالیه نه؟

وای دیگه یادم نمیاد چی میخواستم بگم  اگه چیزه مهمی بود یه باره دیگه اپ میکنم که حد اقل بخونینش ...

شب همگی به خیر

خوابم میاد راستییییییییییییییییییییییییی میبینم که معلم عزیزم اقای کاظمی هم دیگه رفتنو ما ایشونو دیگه زیارت نمیکنیم اخی ولی خوب منم مجبورم برم همون دانش خودمون .... طرب هم کتابمو گم کرده شیمیمو ...

حالا بعدن درباره تصمیمات خودمو سمیرا میگم

بای بای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد