سلام

نمی دونم خوشحالم یا ناراحت

امروز نمیدونم روزه خوبی بود یا نه خیلی چیزا رو دیدم و به خیلی چیزا هم رسیدم ....

امروز امتحان شیمی داشتم و مثل همیشه مثل ... نشستم خوندم واقعا دیگه دیشب مغزم داشت سوت می کشید اما خوب خیالم راحت بود چون مستر طرب امتحاناشونو همیشه اسون می گرفتن منم به خیال اینکه آسونه خیالم تخت بود که نشستم اولین شب ارامشو دیدم  حتی اپم کردم دیروز .. ولی امروز ... وای وقتی امتحانو اورد گذاشت جلوم اولش کلی ذوق کردم اخه خیلی خوب بود صفحه اول رو که کامل نوشتم رسیدم صفحه دوم دوتا سوال آخرو با تردید نوشتم جاتون خالی رفتم سومی..... وای اصلا نمی دونم چی نوشتم

هی مییومد بالا سرم(دبیر عزیزم) خانوم ... خیلی اسونه نه سوالام خیلی با حاله نه؟ منو میگین داشتم خفه میشدم اولین بار بود چنین امتحانی رو میدادم جونم بالا اومد ... خدا نصیبتون نکنه وای .... مردم ولی دیدم جونم عزیزتره زودی رفتم برگمو دادم اومدم بیرون دیدم همه کشتی هاشون غرق شده چن نفری هم داشتن گریه میکردن(خودمونیم یه ان خوشحال شدم که همه بد دادن .) رفتم یه گوشه کز کردم و دلم به حال خودمو اون همه خوندن سوخت تا ناهید جونم اومد بیرون از من بد تر بود داش میزد زیر گریه‌(الهی بمیرم) اصلا بودن اونجا واسم خفقان آور بود(!) منو ناهید با طاهره و سحر اومدیم بیرون رفتیم تو کوچه( حالا از بس مدرسمون کوچه داره ) یهو یادم افتاد که الان کلاس زبان داریم وای دیگه از این چی بد تر میشه ؟ ها؟ به طاهره و سحر گفتم شما برین من دیر میام کلاس اصلا حال و حوصله شو ندارم (ای صواب کردم طاهره کلی دعام کرد ... ) اونا رفتن منم با ناهیدم رفتم سی ان نمیدونم چرا رفتم شاید مریض بودم نه؟ اخه پسر خالمو  اونجا دیدم (اه) من وایسادم پیش ناهید اونم کاراشو انجام داد ولی مثل اینکه کار محرمانه زیاد داشت واسه همین من دیگه زود اومدم ... رفتم این همه راهو پیاده زبانکده حالا اینا همه به کنار  یه صحنه ای دیدم که حالم بهم خورد اولش فکرکردم اشتباه میکنم ولی خوب دیدم که نه راس بوده (بگو چرا یه نفر هی به ناهید میگفت با بعضیا نباشه ) حالا جالب اینجا بود هر کی دیگه بود کلی حاشا و از این حرفا میکرد این یکی نه بابا کلی هم خوشش اومده بود .... ولش کن دیگه نمیخوام حالم بد تر از این شه ... رفتم بالا دیدم مستر کاظمی هم هنوز نیومده (خوب که من 45 مین دیر رفتم ) ... بلاخره اومد . کلاسمونم خوب بود کلی خندیدیم من از خنده های اقای کاظمی خندم میگرفت دو بار هر کاری کرد نتونس جلوی خودشو بگیره خیلی خنده دار میخندید ... در کل خود کلاسه خوب بود بعدشم تو اون ظهر با اون آفتاب بابا جونم نتونستن بیان منم مجبور شدم پیاده با اون دوتا راه بیفتم ... بعدشم که رسیدم خونه از گشنگی و خستگی و گرما زدگی داشتم هلاک میشدمولی خوب مگه میشد واسه ناهید جریانو تعریف نکنم؟ همون ساعت 1 ظهر زنگ زدم به ناهیدو همه چیو گفتم واسش .... حرفام که تموم شد احساس کردم حالش زیادی خوب نیس ... بهم گفت که امروز چی شده .. بعدشم گفت که انگار کسیو دیده خیلی دلم واسش سوخت با تموم وجودم میتونم درکش کنم .. میدونین اون مجبور شده کاری رو بکنه که حالا واسه یه نفر نگرانه ولی با این کارش به خودش لطمه میزنه ... خدا اخر عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه

مامانم دوباره داره صدام میزنه بهتره برم که الان ....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
آدینه بوک یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد