سلام

نمیدونم چمه احساس میکنم جون تو بدنم نیس خیلی بی حالم  اما خوب تونستم تا فعلا عربی رو بخونم اما دیگه توان ندارم ... امروز صبح که بیدار شدم ساعت 8 صبح یکی زنگ درو زد منم تنها بودم دیدم نمیشناسمش درو باز نکردم(البته نفهمید که من دیدم اونو) یه تیپ ضایعی داشت ... اومدم رفتم تو اتاق دیدم انگار یکی هی میزنه به در رفتم پای پنجره دیدم دستشو از زیر در اورده تو داره درو باز میکنه منو میگین داشتم میمردم از ترس فقط میدونم زنگ زدم بابا گفم دزد اومده تی ثانیه بعد دیدم در باز شد واییییییییی شهادتینو خوندم منتظر شدم ببینم چی میشه  یکی اومد تو وای من که یخ کردم واقعا احساس کردم که مو به تنم سیخ شد وحشتناک بود ولی دیدم صداش آشناس دقت که کردم دیدم باباس به اندازه یه دنیا خوشحال شدم ولی بعدش یادم افتاد که من تو چه موقعیتی هستم دوباره حالم برگشت به قبلش رفتم تو حیاط دیدم یه کارگره بیچاره میخواسته یه کم اب برداره  (خوب خدا خیرت بده برو در یه خونه دیگه رو بزن)  بابا بهش آب دادو هر دوشون رفتن منم درا رو قفل کردم نشستم با این حال به درس خوندن تا ساعت 1030 بود که واسه استراحت ان شدم دلم میخواست ببینم مگه اونم ان شده یا هنوزم ازم دوری میکنه دیدم که نه خیال نداره که برگرده  .. منو کشت نگران خودشم میتونم بفهمم الان تو چه حالیه ولی نمیدونم چرا فکر میکنه با این کارش بهتر میشه .... الان هوس گوگوشو کردم دارم گوش میدم عزیزم از اینم خیلی دور بودم خیلی شاید یه سالی میشد گوگوش گوش نداده بودم (فکر میکنم این اهنگه دیوار سنگی واسه من ساخته شده == توی این دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن ....)  ظهر مامان ساعت 12 اومد با محبوبه گفت آماده شو میریم خونه عمه(چه عجب اخرین بار پارسال تابستون رفتیم ) رفتیم ولی اصلا خوش نگذشت بهم نمیدونم چرا فامیلای بابا اصلا بهم حال نمیدن اصلا ... الانم منو بابا تنها خونه ایم مامان و محبوب و مهدیه همون جان ...  یه مین پیش ان بودم پوریا هم ان بود دلم واسش سوخت میگفت واسم دعا کن تجدید نیارم اما خوب تقصیره خودشه 24ساعته گیم نته فردا هم امتحانه زیست داره (هه هه  هه)‌ بهم گفت امروز فوتباله نمیدونم چی کار کنم .. بهش میگم  مجبوری ان بشی .. ای خدا خوش به حالش اصلا نگران نبود حالا اگه من بودم امتحانه زیست از نگرانی مرده بودم چه برسه به اینکه ان شم .

دلم واسه زهرا تنگ شده وحشتناک دلم میخواد بابهام حرف بزنه ارومم کنه ولی ن نشده تا حالا... امروزم اصلا با ناهید حرف نزدم یعنی اصلا نمیدونم چمه دلم میخواد فقط خود باشم (خودم تنها که نه ... ) چه قد دارم زر میزنم نه؟ بگو اینا چیه داری مینویسی ئولی من دارم واسه خودم مینویسم فقط خودم اما وجدانا ارومم میکنه همین شرو ورا

وای عزیزم الان اهنگه عزیزم اومد با صدای بهترینم ... دلم گرفت یهو کاش خودش واقعا اینجا بود نه صداش (سال سال این چن سال .... سه روزه رفتی کجایی؟؟ سه روزه ازت بی خبرم .. چرا اینجوری میکنی؟) دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم از چی بگم ....

دیگه گریمم نمی یاد ... واسم دعا کنین
نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://bmwbekom.blogsky.com

سایت خوبی داری ولی باید به مطالبش اضافه کنی
متشکرم به سایت من سر بزن خوشحال میشم نظرتو بدونم

[ بدون نام ] جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ

کار خوبی کردی که حذفش کردی....

اخه دیروز بهترین روزه زندگیم بوددددددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد